یکی دیوانه ای آتش برافروخت
در آن هنگامه جان خویش را سوخت.
همه خاکسترش را باد می برد
وجودش را جهان از یاد می برد.
تو همچون آتشی ای عشق جانسوز
من آن دیوانه مرد آتش افروز.
من آن دیوانه آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم.
بزن آتش به عود استخوانم
که بوی عشق برخیزد زجانم.
خوشم با این چنین دیوانگی ها
که می خندم به آن فرزانگی ها.
به غیر از مردن و از یاد رفتن
غباری گشتن و از یاد رفتن
در این عالم سرانجامی نداریم
چه فرجامی؟که فرجامی نداریم.
لهیبی همچو آه تیره روزان
بساز ای عشق و جانم را بسوزان
بیا آتش بزن خاکسترم کن
مسم در بوته هستی زرم کن.