سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

به تو می نگرم ، به تو

در گذرگاه لحظه های عبث

تنها ایستاده ام

تنها ایستاده ام و خاموش

به تو می نگرم ، به تو

ای که از قلب من بزرگتری .

هیچ کس با من نیست

حتی قلبم که زمانی همسفرم بود ؛

من هستم و من .

تنها ایستاده ام

تنها ایستاده ام و مبهوت

می نگرم رد پای لحظه های با تو را .

هیچ چیز در من نیست :

نه گذشتهء لبریز از شوق

نه آیندهء سرشار از نامفهوم

و

اما حال ... چیزی نیست تا که بگویم هست .

تنها ایستاده ام

به تو می نگرم ، به تو

ای که در آفتاب غرورم آب شدی .

تنها ایستاده ام

هیچ چیز در من نیست

هیچ کس با من نیست

به تو می نگرم ، به تو

ای که از سایه ام بلندتری .

و اینک من !

از تو ، از اندوه تو تنهاترم

تقدیم به تو که از من هیچ ساختی...

تو به من خندیدی و نمی دانستی 

من به چه دلهره از باغچه همسایه 

سیب را دزدیدم 

باغبان از پی من تند دوید 

سیب را دست تو دید 

غضب آلوده به من کرد نگاه  

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 

و تو رفتی و هنوز 

سالها هست که در گوش من آرام آرام 

خش خش گام تو تکرار کنان 

می دهد آزارم 

و من اندیشه کنان 

غرق این پندارم 

که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت.