گلبانگ رهایی

ای عشق توام پرتویی از مهر خدایی 

دنیای من از پرتو عشق تو طلایی 

من از همه سو بهر تو بازو بگشایم 

باشد که تو بازآیی و بازو بگشایی 

با یاد درخت،حال و هوای دگرم هست 

تا مرغ دلم شد به هوای تو هوایی ! 

هر گوشه ای از دل،زنگاه تو ،نگارین 

هر پرده ای از جان،زنوای تو نوایی 

ای خنده ی شیرین تو جان مایه ی هستی 

با گریه ی تلخم چه کنم وقت جدایی؟ 

دریاب گرفتار قفس را نفسی چند 

ای نغمه ی چشمان تو،گلبانگ رهایی.

یاد آشنا

تو ای دلبر که پرسی حال ما را٬

که می گوید که یاد آشنا کن؟

مرا درمانده حسرت چه خواهی؟

که می گوید که دردم را دوا کن؟

چو از احوال زارم یاد کردی

دوباره دست مرگ از من رها  شد

رها کن دامنم را تا بمیرم

که جانم خسته زین رنج وبلا شد

نمی دیدی دلم دیوانه توست؟

نپرسیدی چرا حال دلم را؟

به درگاه تو زاری ها نکردم؟

چرا پس حل نکردی مشکلم را؟

تو را پیوند روح و جان نخواندم؟

تو پیوند دل و جانم نبودی؟

چرا از دام آزادم نکردی؟

چرا در فکر و درمانم نبودی ؟

نمی دیدی که بعد از آن همه رنج

دل من تاب تنهایی ندارد؟

نمی خواندی مگر در داستان ها:

دل عاشق شکیبایی ندارد؟

به درد من٬ فراق روی ماهت ٬

نمی افزود و از جانم نمی کاست؟

نمی دانی که آن اندوه جانکاه

شب و روز از دل و جانم چه می خواست؟

تو را چون گل نوازش ها نکردم؟

خریدار تو و نازت نبودم؟

تو تنها همزبان من نبودی؟

من از جان محرم رازت نبودم؟

نمی لرزید سر تا پایم از شوق؟

چو یک دم در کنارت می نشستم

نمی گفتم به آن چشمان زیبا

تو زیبایی و من زیبا پرستم؟

نمی دیدی که چون پروانه می سوخت

میان آتش تاروپودم؟

نه از پروانه کم بودم که بنالم

اگر دیدی که من خاموش بودم

به دام غم گرفتارم ندیدی؟

به جان و دل وفادارت نبودم؟

در آن شب ها که گفتی راز دل را

سراپا محو گفتارت نبودم؟

نمی گفتم تو را بیقراری:

ببین دل را که از هجران چه دیده؟

چه می پنداشتی؟پولاد بودم؟

تنم رریین و جانم آهنین بود؟

اگر هم آهنم پنداشتی٬ باز

سزای این محبت ها نه این بود!

چه شب ها خواب در چشمانم نیامد

وگر خفتم تو را در خواب دیدم

چه رویاهای شیرینی که آخر

بنای جمله را بر آب دیدم !

نخستین روزها را یاد داری؟

که ترسیدی وفادارم نبینی؟

وفاداری چنانم ناتوان کرد

که می ترسم دگر بارم نبینی!

هنوزت می پرستم می پرستم؟

زند گر تیشه ٬غم بر ریشه ی من

هنوزت با دل و جان دوست دارم

تویی سرمایه اندیشه ی من

تو ای دلبر که پرسی حال ما را !

که می گوید که یاد آشنا کن؟

مرا درمانده ی حسرت چه خواهی؟

که می گوید که دردم را دوا کن؟

که گوید یاد کن بیمار خود را؟

که گوید با خبر از حال من باش؟

اگر یارم نئی حالم چه پرسی؟

وگر یار منی پس:مال من باش!