راه می رفت و لبخند می زد
چهره اش را سروری خوش آیند
با گل و نور پیوند می زد
خاطراتی خوش آیند ، انگار
در پی هم می آمد به یادش
یادهایی سبکبال ، شیرین
سر برون می کشید از نهادش
ناگهان قطره اشکی درخشید
بر رخش ، خنده اش را فرو خورد !
آن گل و نور یک باره پژمرد
و آن خوش آیند ناگاه افسرد
یادها یادگاران عمرند
خفته در خاطر آدمیزاد
یاد خوش لذتی دلپذیر است
چون دگر باره از آن کنی یاد
تلخ و شیرین در این یادها هست
کاش شیرین آن بیشتر باشد !
چو عاشق میشدم گفتم.ربودم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا.چه موج خون فشان دارد
در پناه خدا
ما نه آنیم که در بازی تکراری چرخ و فلک / هرکه از دیده مان رفت زخاطر ببریم !
یا که چون فصل خزان آمد و گل رفت بخواب/ دل بعشق دگری داده ز آنجا ببریم
وسعت دیده ی ما خاک قدمهای تو بود / خاک پای قدمت را به دو دنیا ندهیم . . .